نه قصه ای برای گفتن ، نه چنگی برای نواختن.به گمانم همه را از یاد برده ام در راه
وصالت.بغضی در گلویم دارم و داغی بر دل نه دیگر استطاعتی مانده برای طاعت و
نه قوتی مانده برای شکایت ، باده ی شبگیری باید تا چنان چنان از خود رهایی ام
بخشد تا بیندیشم هرگز نبوده ام تا به خیالم فردایی نباشد تا که در آن غوطه خورم یا
عشقس که درآن بیاویزم و غمم را سه تار بنوازم ، تا که دلهره ای نباشد از آنچه
بودنم را به بازی می گیرد و مسخ شده مرا در پیچ و تاب زندگی می راند.
جر عه ای باید تا حالم را به اکنون پیوند دهند تا که مرا به خلوتی دنج کشاند و
مرهمی باشد بر دردهای نا گفته ام و بنوشم لا جرعه ای که فردایم را مجال ماندن
نیست.
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)